تذکرهی میرحسین موسوی
تذکرة المقامات
ذکر مولانا میرحسین موسوی -حفظه الله-
آن پروردهی رنج و درد، آن «همراه» «رهنورد»، آن امارت را لایق، آن نخست وزیر سابق، آن پشتِ پرده مانده تا اطلاع ثانوی، شیخنا و مولانا «میرحسین موسوی» از مردان مرد بود و در میانِ همگنان فرد بود.
و ابتدای کار او این بود که وزارت خارجه داشت. پس، از جهت روکمکنی با بیبی زهرا رهنورد گفت: «این کرامت بین که ما بر هوا میرویم با طیاره.» مگر در خاطر بیبی گذشت که: کرامت آن بُوَد که کس با بالِ خود پَرَد. شیخ به سِرّ خود، آن دریافت. پس گفت: «ای بیبی! اگر چنین باشد که تو پنداری، قَلاغ هم صاحب کرامت است.»
نقل است که روزی دلدرد گرفت. او را پیش حکیم علیرضا مرندی بردند -اَیَّدهُالله-. فرمود تا از بطن او عکس گرفتند. پس در عکس رادیولوجی! نظر کرد و گفت: «گمان دارم که شیخ، راستروده شده است.» پس شیخ ما اشک در دیدگان گِرد کرد و گفت: «ای دکتر! اندر این حال که ماییم، چه جای بحث سیاسی است؟» مگر شیخ «بادامچیان» از فقرای مؤتلفه آنجا بود. بر طریق پرخاش با طبیب گفت: «ای دکتر! شیخ را یک رودة راست در اِشکم نباشد، راستروده چگونه توان شدن؟»
نقل است که گفت: «اَنَاالپیقاسو.» و کسی معنی آن ندانست. این سخن با احمد عزیزی گفتند -حفظه الله-. در نشئهی شوق فرو شد و چون با خود آمد، گفت: «این یعنی آن که بر پشت جلد کتاب ما کشیده است.»
و بیبی زهرا رهنورد گفت که: «اگر شیخ را اجازتی بودی، سیخ و سهپایه و طاس و دولیچهی مطبخ مردمان را هم زیرمجموعهی بخش دولتی کردی.»
عباس عبدی گوید: شبی با او در خلوتی بودیم و من در بابِ قاندیداتوری ریاستجمهوری با او الحاح و ابرامی میکردمی. گفت: «ای عباس، حکایت آن نود و نه دهانبند شنیدهای؟» گفتم: «نه، ای مولای ما.» گفت: «کسی را گفتند که اگر طالب صدارت عظمایی، تو را میبایست تا نود و نه دهانبند بیاری. پس عمر در این کار کرد و چیزی گِرد نکرد. تا بنگری که منصب ریاستجمهوری را چه مایه دهانبند در میباید و ما در این میانه کجاییم.»
نقل است که گفت: «قرص تلخ است.» و گفت: «آمپول درد دارد.» و گفت: «چَپسول خوب است به سه جهت: سیُّم آن که تلخ نیست، دویّم آن که درد ندارد و اول آن که از جناح خود ماست.»
او را گفتند: «چه گویی در باب آن عکس که با مولانا خاتمی گرفتهای؟» گفت: «برعکس در عکس، خوشگل افتادهایم.»
گویند: روزی در بیابان میرفت. اصحاب، گِردِ او برآمدند که: «یا شیخ، تو را چه افتاده است که سر در بیابان نهادهای؟» گفت: «هیچی بابا، همینجوری!»
نقل است که کسی پیش او آمد که: «مرا علم سیاست بیاموز.» و ده سال در این بود و شیخ پاسخ نمیگفت. چون ده سال طی شد، با مرد گفت: «این جبه بستان و با مولانا «ولایتی» رسان. چون بازآیی، راز سیاست با تو بگویم.» و آن وقت مولانا ولایتی در بلاد افریقا بود. مرد شصت روز میرفت و چون به صحاری افریقیّه رسید، از دور، شیری با دید آمد و او را بخورد -رحمهالله علیه-.
نقل است که در یک کرّت، چهل شب بود تا نمیخفت. قرص خواب خورد، خوب شد.
گویند: سخت محجوب و مؤدب بود. چنان که چون وقت رفتن در رسید، در بستر با اصحاب تعارف میکرد که: «اوّل شما بفرمایید.» والله اعلم بالصواب!
ابوالفضل زرویی نصرآباد (ملا نصرالدین)
هفتهنامه گلآقا - سال هشتم - شماره بیستم - پنجشنبه 6 شهریور 1376
ذکر مولانا میرحسین موسوی -حفظه الله-
آن پروردهی رنج و درد، آن «همراه» «رهنورد»، آن امارت را لایق، آن نخست وزیر سابق، آن پشتِ پرده مانده تا اطلاع ثانوی، شیخنا و مولانا «میرحسین موسوی» از مردان مرد بود و در میانِ همگنان فرد بود.
و ابتدای کار او این بود که وزارت خارجه داشت. پس، از جهت روکمکنی با بیبی زهرا رهنورد گفت: «این کرامت بین که ما بر هوا میرویم با طیاره.» مگر در خاطر بیبی گذشت که: کرامت آن بُوَد که کس با بالِ خود پَرَد. شیخ به سِرّ خود، آن دریافت. پس گفت: «ای بیبی! اگر چنین باشد که تو پنداری، قَلاغ هم صاحب کرامت است.»
نقل است که روزی دلدرد گرفت. او را پیش حکیم علیرضا مرندی بردند -اَیَّدهُالله-. فرمود تا از بطن او عکس گرفتند. پس در عکس رادیولوجی! نظر کرد و گفت: «گمان دارم که شیخ، راستروده شده است.» پس شیخ ما اشک در دیدگان گِرد کرد و گفت: «ای دکتر! اندر این حال که ماییم، چه جای بحث سیاسی است؟» مگر شیخ «بادامچیان» از فقرای مؤتلفه آنجا بود. بر طریق پرخاش با طبیب گفت: «ای دکتر! شیخ را یک رودة راست در اِشکم نباشد، راستروده چگونه توان شدن؟»
نقل است که گفت: «اَنَاالپیقاسو.» و کسی معنی آن ندانست. این سخن با احمد عزیزی گفتند -حفظه الله-. در نشئهی شوق فرو شد و چون با خود آمد، گفت: «این یعنی آن که بر پشت جلد کتاب ما کشیده است.»
و بیبی زهرا رهنورد گفت که: «اگر شیخ را اجازتی بودی، سیخ و سهپایه و طاس و دولیچهی مطبخ مردمان را هم زیرمجموعهی بخش دولتی کردی.»
عباس عبدی گوید: شبی با او در خلوتی بودیم و من در بابِ قاندیداتوری ریاستجمهوری با او الحاح و ابرامی میکردمی. گفت: «ای عباس، حکایت آن نود و نه دهانبند شنیدهای؟» گفتم: «نه، ای مولای ما.» گفت: «کسی را گفتند که اگر طالب صدارت عظمایی، تو را میبایست تا نود و نه دهانبند بیاری. پس عمر در این کار کرد و چیزی گِرد نکرد. تا بنگری که منصب ریاستجمهوری را چه مایه دهانبند در میباید و ما در این میانه کجاییم.»
نقل است که گفت: «قرص تلخ است.» و گفت: «آمپول درد دارد.» و گفت: «چَپسول خوب است به سه جهت: سیُّم آن که تلخ نیست، دویّم آن که درد ندارد و اول آن که از جناح خود ماست.»
او را گفتند: «چه گویی در باب آن عکس که با مولانا خاتمی گرفتهای؟» گفت: «برعکس در عکس، خوشگل افتادهایم.»
گویند: روزی در بیابان میرفت. اصحاب، گِردِ او برآمدند که: «یا شیخ، تو را چه افتاده است که سر در بیابان نهادهای؟» گفت: «هیچی بابا، همینجوری!»
نقل است که کسی پیش او آمد که: «مرا علم سیاست بیاموز.» و ده سال در این بود و شیخ پاسخ نمیگفت. چون ده سال طی شد، با مرد گفت: «این جبه بستان و با مولانا «ولایتی» رسان. چون بازآیی، راز سیاست با تو بگویم.» و آن وقت مولانا ولایتی در بلاد افریقا بود. مرد شصت روز میرفت و چون به صحاری افریقیّه رسید، از دور، شیری با دید آمد و او را بخورد -رحمهالله علیه-.
نقل است که در یک کرّت، چهل شب بود تا نمیخفت. قرص خواب خورد، خوب شد.
گویند: سخت محجوب و مؤدب بود. چنان که چون وقت رفتن در رسید، در بستر با اصحاب تعارف میکرد که: «اوّل شما بفرمایید.» والله اعلم بالصواب!
ابوالفضل زرویی نصرآباد (ملا نصرالدین)
هفتهنامه گلآقا - سال هشتم - شماره بیستم - پنجشنبه 6 شهریور 1376
شهر کجاست؟
شهر جایی است که مردم شهری در آن زندگی میکنند.
شهر را ساختمانها و خیابانها و پلها و مغازهها تشکیل نمیدهند. جایی که ساختمانها و جادههای بیشتری دارد شهریتش بیشتر نیست. باید فرهنگ و زندگی مردم جایی شهری باشد تا بتوان به آنجا نام شهر را داد. هرگز نمیتوان با احداث پلهای بیشتر و ساختمانهای بزرگتر جایی را به شهر تبدیل کرد.
تمدن را آهن و سنگ و سیمان نمیسازند. تمدن را مردم متمدن میسازند.
ایران دارد متمدن میشود.
شهر را ساختمانها و خیابانها و پلها و مغازهها تشکیل نمیدهند. جایی که ساختمانها و جادههای بیشتری دارد شهریتش بیشتر نیست. باید فرهنگ و زندگی مردم جایی شهری باشد تا بتوان به آنجا نام شهر را داد. هرگز نمیتوان با احداث پلهای بیشتر و ساختمانهای بزرگتر جایی را به شهر تبدیل کرد.
تمدن را آهن و سنگ و سیمان نمیسازند. تمدن را مردم متمدن میسازند.
ایران دارد متمدن میشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)